پست دوازدهم

ساخت وبلاگ
به نام الله

امروز سرم شلوغ بود.یه مهمونی به مناسبت پاگشای عمو و عروسش.من و خواهرم از صبح مشغول درست کردن سالاد و بند و بساط مهمونی بودیم.وقت نشد بهت فک کنم.راستشو بخوام بگم نیاز دارم به یکی تو این روزا.تنهایی کلافم می کنه گاهی.یکی رو میخوام که پیشم باشه باهام حرف بزنه و درکم کنه.باباجان نمی شد به بینی من گیر ندی اونم وسط این همه حرف کوچیک و بزرگ.بهم برخورد.اون قوز کوچیک روی بینیم انقد مهمه که بخواین در موردش صحبت کنین؟بگذریم.یکشنبه آناتومی عملی دارم.کاش زودتر تموم بشه امتحانا.حوصلشون رو اصلا ندارم.به طرز عجیبی هم خسته هستم.خسته از آرزو کردن چیزایی که ممکنه هیچ وقت محقق نشن.خنده داره نه؟آرزو کردن کسی که ممکنه هیچ وقت سهم من نباشه.دردناکه نه؟اینکه بدونی احساسی که داری تو وجودت پرورشش میدی یکطرفه هست؟من خیلی سعی هم بکنم نمی تونمجوی تپش های قلبوبگیرم وقتی دارم از کنارت رد میشم.نمیتونم دوستت نداشته باشم.با خودم میگم شاید اگه یکی بهتر از تو بیاد تو زندگیم فراموشت می کنم ول همش خیال خامه.هوس نیستس که تو رو یادم بره.پنج شنبه ی به نسبت خوبی بود اگه اون قسمت صحبت بابا در مورد بینی من رو فاکتور بگیریم.

♥</a> نوشته شده در پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۶ ساعت 20:56 توسط بهار:

پست سیزدهم...
ما را در سایت پست سیزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : medicalfumsgirlstudent بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 29 بهمن 1396 ساعت: 18:06